آن مرد آمد. آن مرد با ابروی کمانی آمد!
روز ۱۵ فروردین ۱۳۵۰ و زمانی که مردم ایران خوش و خرم از تعطیلات نوروزی برگشته و سیزده نحس خود را در کرده بودند و مشغول تر و تمیز کردن پیکان ها و ژیان های خود و محاسبه ی بقالانه ی هزینه ی عید سعید باستانی بودند برای نخستین بار “تلویزیون ملی ایران” دست به یک خبررسانی خطرناک زد. آن روزها هنوز پدر مادر “من و تو” فرزند خلف خود را نزاده بودند و کسی نمی دانست که این “فرزند” حسابی از شرمنده گی ناشی از کم کاری والدین خود بیرون خواهد آمد و هر چند در نوجوانی “سِقط” و “سَقَط” خواهد شد اما تا دل تان بخواهد مصاحبه و حرف و حدیث از “مرد ابرو کمانی خطرناک” پخش خواهد کرد. آن روزها کمتر کسی گمان می زد از قِبَل یک خیزش همه با همیِ طبقه ی متوسطی ناگهان سر و کله ی آن “مرد خطرناک” نیز پیدا شود و تز مشعشع “اگر بیشتر می کشتیم می ماندیم” را بیرون دهد و به هواداران پسر مافوق سابق خود اعلام کند با استفاده از تجربیات این ۴۵ سال زمانی که به قدرت برسند پروژه ی کشتار مخالفان تاج و تخت را به شیوه ی “راه حل نهایی” Final Solution تکمیل خواهند کرد. حتا خبرنگار “بیطرف” سایت تابناک جناب دکتر محسن رضایی (اقتصاددان و پول شناس و متخصص ارتقای ارزش تومان به دینار عراق یا کویت! و علاقه مند به حضور ثابت در انتخابات ریاست جمهوری مستقل از نتیجه ی آن) هم نتوانسته بود در “شاه+کار” موسوم به کتاب “در دامگه حادثه” این موضوع را از زیر زبان “مرد خطرناک” بیرون بکشد. باری به حاشیه رفتم. ببخشید.
گفتم که روز ۱۵ فروردین ۱۳۵۰ بود. “همه چیز آروم بود و مردم از فرط خوشبختی” داشتند می ترکیدند که ناگهان پرویز ثابتی سنگسری (رئیس اداره سوم ساواک) و مشهور به “مقام امنیتی” به تی وی “شاه و ملت” قدم رنجه فرمود و طی یک مصاحبه ی شسته رُفته به “آحاد” و “قاطبه”ی مردم بی خبر، خبر داد که کشور شاهنشاهی چنانکه بعضی می گویند و یا می خواهند چندان هم جزیره ی امن و امان سرمایه و سرمایه داران و کازینوی دو تخته ی زوج های خوشبخت نیست. مصاحبه از موضوعی امنیتی و پلیسی سخن می گفت. از درگیری شدید و جنگ و گریز ماموران ساواک و ژاندارمری با گروهی “خرابکار مسلح” در جنگل های سیاهکل. این نخستین موضع گیری بالاترین مقام امنیتی رژیم در خصوص واقعه یی بود که در روز ۱۹ بهمن سال قبل (۱۳۴۹) رخ داده بود. به نوشته ی روزنامه ها “افراد مسلح در آن روز به پاسگاه ژاندارمری حمله کرده و ۹ قبضه تفنگ و یک مسلسل را به غنیمت گرفته بودند.” رژیم تازه فهمیده بود که چند سرقت مسلحانه از بانک ها از سوی افراد دزد و تبهکار صورت نگرفته است بلکه هدفِ مصادره ی انقلابی دارایی بانک ها تامین نیازهای مالی و تدارکاتی این حمله بوده است. رژیم برای اعلام رسمی جنایت خود و کشتار دسته جمعی ۱۳ نفر از اعضای گروه در تاریخ ۲۶ اسفند سال پیش (یعنی ۱۸ روز قبل از حضور ثابتی در تلویزیون و ۳۷ روز پس از ناکامی عملیات سیاهکل) با احتیاط و در عین حال رذیلانه وارد شده بود…
ارزیابی شتابزده
در مورد ابعاد مختلف حماسه ی سیاهکل با وجود انتشار چند کتاب و صدها مقاله هنوز می توان و باید به دقت بیشتری سخن گفت. نگارنده از سال ها پیش و با وجود عدم اِشراف کافی به جنبش فدایی به اندازه ی توان محدود خود در این باره نوشته است. حاصل این محدودیت یک کتاب داستانی است (“پرستو در باد” که از سوی انتشارات آلفابت ماکسیمای استکهلم منتشر شده) بخش های از کتاب “تاریخ تلخ به روایت احمد شاملو” و چند مقاله و مقوله و سخنرانی پراکنده. مدعی نیستم که نوشته ی حاضر چیز زیادی بر ادبیات سیاسی حماسه ی سیاهکل می افزاید. خود به فقدان انسجام این بحث واقفم و هدفم علاوه بر پاس داشت یاد و خاطره ی تابناک حماسه آفرینان سیاهکل اشارتی شتابزده به یک نکته نیز است.
در بررسی زوایای مختلف نافرجامی حماسه ی سیاهکل به طور معمول به چند نکته بیش از سایر مباحث پرداخته می شود. از جمله دستگیری یکی از اعضای گروه و لو رفتن عملیات زیر شکنجه، کافی نبودن اعضا و امکانات و تدارکات از جمله بی سیم و سلاح و سایر تجهیزات، الگوبرداری کلی و ناشیانه از انقلاب کوبا و مائوئیسم و تزهای لین پیائو و محاصره ی شهر از روستا، فقدان آماده گی ذهنی و عدم آگاهی روستائیان، انفعال نسبت به فعالیت های تبلیغی و ترویجی طی یک دوره ی معین در مسیر عملیات پیش از شروع آن و ارتقای سطح آگاهی روستائیان نسبت به ماهیت ارتجاعی رژیم، سازماندهی شبکه های روستایی متشکل از معلمان انقلابی و روستائیانِ سالخورده ی همگرا با جنبش جنگل، آوانتوریسم، ولونتاریسم، نادیده گرفتن پیوند با طبقه ی کارگر و غلبه ی گرایش مشی مسلحانه غیرتوده یی به جای سازماندهی طبقه ی کارگر، درک سطحی از جزوه ی “چه باید کرد” لنین و تکیه ی مطلق به عنصر پیشتاز، نادیده گرفتن این حکم حکیمانه که “رهایی طبقه ی کارگر فقط با اتکا به قدرت خود طبقه ی کارگر حاصل می شود”، فقدان تجربه ی کافی رفقای حاضر در عملیات…
بی شک رفقای فدایی می توانند سیاهه ی فوق را با اضافه کردن نکات دیگر ادامه دهند. احتمالاً مدافعان یک یا بخشی از نکات پیش گفته می توانند در راستای توسعه یا بسط نظر خود به استدلال هایی نیز وارد شوند که قانع کننده باشد یا نباشد. من اما قصد دارم از میان تمام این نکات به بررسی فوری یکی دو مسئله بپردازم.
الف. ابتدا روی این موضوع خم می شوم که فارغ از هرگونه جانبداری و مبالغه می توان گفت که رهبران وقت جنبش فدایی به ویژه رفیق زنده یاد فرمانده علی اکبر صفایی فرهانی – و البته حمید مومنی – در مقایسه ی نظری و تشکیلاتی و تجربی و عملیاتی به هیچ وجه کمتر از فرماندهان برجسته یی همچون کاسترو و چاوز و اورته گا نبودند. رفقای ما می توانستند در شرایط مشابه مانند فرماندهان اصلی انقلاب های کوبا و ونزوئلا و نیکاراگوئه عمل کنند و جنبش انقلابی ایران را به پیروزی های مشابه برسانند. حیرت نخواهم کرد اگر این نظر تحلیلی یا استنباطی من به شیفته گی یا نوستالژی تعبیر شود و کسانی از در مخالفت بگویند “کاسترو کجا و صفایی کجا؟” کمااینکه پس از انتشار مطلب “مارادونا یا قلیچ” و برتر شمردن رفیق نازنین ام پرویز جان نسبت به مارادونا بسیاری چنین گفتند. اما کافی است این دوستان به دوران زنده گی – از تحصیلات دانشگاهی و فعالیت سیاسی و پارتیزانی تا آثار نظری – صفایی فراهانی خم شوند و آن را با رهبران پیش نوشته مقایسه کنند. در هیچ یک از این زمینه ها فرمانده صفایی کمتر از فرماندهان کاسترو و چاوز و اورته گا نبوده است. در میدان فعالیت های پارتیزانی درون شهری جنبش چریکی و مسلحانه ی ایران دست کم دو چهره ی سخت درخشان و صُلب و راسخ را نیز از خود به میراث گذاشته است که بدون تردید از لحاظ رزمنده گی و درک سیاسی قابل قیاس با چه گوارا و توانمندی های چریکی سایر یاران کاسترو هستند. حمید اشرف و بهرام آرام. این رفقا درست مانند چه گوارا زمانی در دام دشمن به خاک افتادند که سازمان و تشکیلات شان زیر ضربه های مکرر گنگ های امنیتی پیشرفته تا حد یک محفل ناپایدار افت کرده بودند. سابقه ی تابناک جنگ و گریزهای اشرف و آرام آن هم با ساواک تحت حمایت “سیا” و “موساد” به راستی در تاریخ مبارزات رهایی بخش چریکی بی مانند است. می خواهم از این بخش نتیجه بگیرم آنچه که در سال ۱۹۵۹ م اعماق جنگل های “سیرا مائسترا” را به هاوانا وصل کرد و در سال ۱۳۴۹ش مانع از اتصال شاخه ها و درختان جنگل های سیاهکل به تهران شد نه قدرت ماورایی پارتیزان های کوبایی و یا ضعف عملیاتی پارتیزان های فدایی بلکه انطباق مجموعه یی از عوامل سیاسی اجتماعی بود.
ب. حکومت ها معمولاً به شیوه های مختلف ساقط می شوند. کودتا (نمونه: شیلی) – که امپریالیسم امریکا و CIA متخصص درجه ی یک آن هستند-، جنگ های خارجی و داخی امپریالیستی (نمونه: افغانستان و عراق و لیبی) – که امتیاز اورجینال آنها در انحصار امریکا و ناتو است-، انقلاب های مخملی (نمونه: رژیم های پسافروپاشی شوروی در شرق)- امتیاز این حرکت مطلقاً در “کف با کفایت” امریکا و ناتو است. سایر مدعیان رقابت در این بازار “فیک” فروش تشریف دارند-، استحاله و فروپاشی و اضمحلال از درون. در نهایت آنچه مفهوم مارکسی و لنینی انقلاب را به ما می آموزد خلع ید سیاسی از بورژوازی به اعتبار قدرت طبقه ی کارگر متحزب و سپس دست بردن به ریشه و لغو مالکیت خصوصی بر ابزار اجتماعی تولید است. همان آموزگار برجسته ی انقلاب شرایط وقوع این تحول عمیق و رستاخیز منجر به برابری و آزادی را در شرایط سه گانه یی بر شمرده است که طی آن بالایی ها (بورژوازی) دچار بحران سیاسی می شوند و قادر به استمرار و حفظ قدرت سیاسی نیستند. پائینی ها دیگر نمی خواهند مانند گذشته زنده گی کنند. بحران اقتصادی به یک بحران سیاسی تمام عیار تبدیل شده است. مردم به استثمارگران تمکین نمی کنند. تغییرات ذهنی رادیکال در توده های کارگران به وجود آمده است و نیروی پیشتاز که همان حزب متشکل از کارگران پیشرو و میدانی است برای کسب قدرت خیز برداشته. برخی ممکن است این تکه ی آخر را با عقل اکونومیستی خود جایگزینی حزب با طبقه جا و جار بزنند. فعلا مجال و حوصله ی بحث با ایشان را ندارم. به هر حال مسئله برای پیشتازان فدایی به ساده گی و به درستی این بود که بورژوازی را باید انداخت. بورژوازی در هیچ شرایطی از بحران و ناکارآمدی به خود نمی افتد. همه ی بزرگان فدایی از جمله فرمانده صفایی و حمید مومنی و احمد زاده و پویان و اشرف مثل کف دست خود با نقش بی بدیل گورکنان بورژوازی در روند پائین کشیدن دولت بورژوایی آشنا بودند. علاوه بر اینها هدف آن رفقا از حرکت موتور کوچک در راستای تحریک موتور بزرگ (طبقه ی کارگر) میل به کسب قدرت سیاسی بود. سیاهکل نیز همین هدف را دنبال می کرد و به نظر من آن بخش از تحلیل هایی که حماسه ی سیاهکل را گامی در راستای بیدار کردن جامعه ی خوابگزیده می دانند عملیات مسلحانه را با پخش اعلامیه اشتباه گرفته اند.
پ. ادامه دهیم. بیائید فرض کنیم گلوله های سیاهکل به هدف اصابت می کرد. فرض کنیم که با همان استارت اول یا دوم موتور کوچک روشن می شد و با تسخیر سیاهکل به راه می افتاد. فرض کنیم چریک ها با موفقیت از آستانه ی اشرفیه رد می شدند و به لاهیجان می رسیدند. خب برنامه ی بعدی چه می شد؟ آنان نه قصد داشتند و نه از این موقعیت برخوردار بودند که متعاقب فتح پاسگاه مانند تقی شهرام و احمدیان از زندان ساری بگریزند و در اعماق ناپیدای موتور بزرگ پنهان شوند و تشکیلات خود را بسازند. مضاف به اینکه ساواک و ژاندارمری و شهربانی به محض وقوف به سقوط پاسگاه مثل مور و ملخ از زمین و هوا به جنگل گسیل می شدند. آنان برای نابودی تک تک پارتیزان ها هیچ ابایی از به آتش کشیدن کل جنگل نداشتند. مضاف به اینکه با آن همه سلاح مصادره شده مگر ورود بدون درگیری به همان آستانه اشرفیه ممکن بود؟ به نقل از ساعدی – اگر اشتباه نکنم – گفته می شود او که از بیماران فقیر خود پولی دریافت نمی کرده پس از معاینه ی پیرزنی فقیر او را با نسخه یی علامت گذاری شده به داروخانه می فرستد که آنجا هم پولی از وی نگیرند و قبل از رفتن به پیر زن می گوید که داروهایت را بیاور و به من نشان بده. پیرزن می آید و ساعدی می پرسد که آیا داروخانه وجهی از تو گرفت؟ پیرزن جواب می دهد که از صدقه سر اعلاحضرت پول نگرفت. خداوند شاه را حفظ کند. (نقل به مضمون) پیر یا جوان زن و مرد را رها کنیم و به سوژه ی انقلاب یعنی طبقه ی کارگر برسیم. ابتدا بگویم من معتقدم انتقال سنت های مبارزاتی در میان طبقه ی کارگر به شیوه ی جنبشی شکل می بندد و به این ترتیب خروج یک بخش از طبقه از اردوی کار منجر به اضمحلال دستاوردهای جنبشی طبقه و انتقال آن نمی شود. اما بعد از تکوین سرمایه داری در ایران و متعاقب “اصلاحات ارضی سال ۱۳۴۱” طبقه یی در مناسبات آشتی ناپذیر دو اردوی همیشه متخاصم کار – سرمایه شکل گرفت که انگار از سیاره ی دیگری نزول یا هبوط کرده بود. غالب کارگران دوران پیش و پسا حماسه ی سیاهکل از زمره ی روستائیانی بودند که اصلاحات ارضی آنان را وادار به مهاجرت به شهرها کرده بود. اعضای این طبقه ی جدید در خانوارهای کارگری به دنیا نیامده بودند. با پدران و مادران کارگری که در هر شرایطی درگیر مبارزه ی طبقاتی هستند بیگانه بودند و به همین منوال سنت های کارگری را نیز نمی شناختند. اکثر قریب به اتفاق این کارگران بی سواد بودند. “در تهران پرولتاریای صنعتی به تازگی شکل گرفته است. این عده از روستاهای ایران برخاسته اند. زیرا از هر ۳ کارگر فقط ۱ نفر در شهر متولد شده. از این گذشته از هر ۱۰ کارگر تنها ۱ نفر متولد تهران است و از هر ۲۰ خانوار کارگری کمتر از یکی از آنها از ۲ نسل پیش به این طرف ساکن تهران شده اند. این تنها صنعت جدید نیست که به عنوان یک پدیده تازه در برابر روستایی متجلی می گردد بلکه کلیه جنبه های زندگی در پایتخت برای او بیگانه هستند….” این روستائیان کارگر شده به طور مطلق هیچ درکی از تشکیلات اعم از سندیکا و اتحادیه نداشتند چه رسد به شورا و حزب. علاوه بر اینها نقش مصرفی کردن جامعه در نتیجه ی سرازیر شدن پول های نفت و شکل بندی یک خرده بورژوازی عمیقاً نوکیسه که آرمانش کارمند بانک یا افسر شدن و پیکان سواری بود را در متن به سردی نشستن دریای جامعه نباید فراموش کرد. نماد عینی این خرده بورژوازی همان “آقای چوخ بختیار” بهرنگی است. به تدریج و در راستای انکشاف مبارزه ی طبقاتی شعله های جنبش کارگری از میان نفتگران مبارز زبانه می کشد. این کارگران همان بخش از جنبش کارگری هستند که با بستن شیرهای نفت عملاً رژیم شاه را فلج می کنند. کار به جایی می رسد که برای تامین نیازهای نفت و بنزین کشور گروهی به سرپرستی بازرگان و متشکل از رفسنجانی و باهنر و معین فر و سحابی تحت عنوان “کمیته هماهنگی اعتصاب” در تاریخ ۳۰ دی ۱۳۵۷ شکل می گیرد تا با تامین هزینه های اعتصاب سوار “کارگر نفت ما / رهبر سرسخت ما” شود. و به راحتی می شود و جنبش کارگران اعتصابی را به زیر پرچم جنبش ملی اسلامی می کشد. توجه کنید من از دی ۱۳۵۷ صحبت می کنم. زمانی که شیرازه ی ارتش و ساواک و تمام نهادهای نظامی و انتظامی و امنیتی و اداری رژیم شاه از هم گسیخته بود. وقتی در این برهه می توان از کارگر مبارز نفت کولی گرفت تکلیف کارگران مهاجر برهه ی حماسه ی سیاهکل روشن است. می خواهم با تاکید بر ضرورت انطباق ذهنیت و عینیت انقلابی یاد آور شوم که سیاهکل به راستی مصداق تمام عیار این شعر شاملو بود:
شب با گلوی خونین
خوانده است
دیرگاه.
دریا نشسته سرد.
یک شاخه در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.
در مورد آن از جان کذشتگان
می توان گفت:
انسان بزرگ، گرفتار در تئوری های به سرانجام
رزمندگان سیاهکل؛ مبارزان سچفخا؛ مجاهدین م.ل و…علیرغم اشتباهاتی که در تحلیلهای خود داشتند وشبیه سازی های نادرست ازموقعیت ایران آن زمان با کشورهایی چون کوبا و چین و….انسانهایی آزاده؛ شریف و شجاع بودند که بنابر تئوریهای“مبارزه مسلحانه ؛هم استراتژی و هم تاکتیک” و نفی” تئوری دو مطلق” عمل کردند تا به گفته خود یاس و نومیدی حاصل از کودتای ۲۸ مرداد و شکست و خیانت “چپ ” و سازشکاری جبهه ملی؛ نهضت آزادی…را از اذهان بزدایند و دراین راه جان بر کف نهادند.اگر از دست شاه و شیخ جان سالم بدر میبردند وبا صداقتی که در آنان سراغ بود هیچگاه چاوز؛و پوتین رذل (بقول آقای دکتر)؛ شی جین پینگ را در آغوش نمیکشیدند و همصدا و هم جبهه با اسماعیل هنیه؛ یحیی سنوار؛قاسم سلیمانی ها نمیشدند و این کار را به همان احمدی نژادها؛ آیت الله اعدام وخامنه ای ها میسپردند.
امیدوارم افراد پرکاری همانند بانو میترا ح گرامی؛ جسارت امثال بنده را ببخشند.
جناب کهنسال گرامی با درود بسیار
قصدم مباحثه با شما نیست. من با زوایای پیچیده سیاست چندان و به دقت آشنا نیستم و کار اصلی ام هنری است. اما در این مطلب نامی از پوتین نخواندم. ( من از پوتین و سایر دیکتاتورهای الیگارش حاکم بر روسیه به شدت متنفرم و این نکته را بارها حضوری به خود دکتر هم گفته ام.) به هر حال آیا به نظر شما که بر سیاست مسلط هستید سفر کردن چاوز به ایران و در آغوش کشیدن محمود برای نفی چاوز و انقلاب ونزوئلا کافی است؟ در این صورت چرا کاسترو را با همین دلیل محکوم نکردید؟
سربلند باشید.
آقای دکتر قراگوزلو درود
من از بخشی از مطلب شما اینگونه فهمیدم که جنابعالی با کسب قدرت از سوی حزب به جای طبقه کارگر مشکلی ندارید و با این نظریه که از بلانکیسم آمده و منصور حکمت در بحث “حزب و قدرت” فرموده کرده موافق هستید. به ویژه که نظریه رهایی طبقه کارگر فقط با قدرت خود طبقه ممکن است، با طنزی ملیح ” حکمی حکیمانه ” خوانده اید. گرچه در ادامه گفته اید که حوصله بحث با مخالفان نظریه فوق را ندارید اما به نظرم با شناختی که از پشتکار و استمرار فعالیت های قلمی و نظری شما داریم فکر می کنم اگر در مطلبی مستقل به موضوع مهم حزب و قدرت وارد شوید بسیار مفید خواهد بود.
ممنون
“….نادیده گرفتن پیوند با طبقه ی کارگر و غلبه ی گرایش مشی مسلحانه غیرتوده یی به جای سازماندهی طبقه ی کارگر، درک سطحی از جزوه ی “چه باید کرد” لنین و تکیه ی مطلق به عنصر پیشتاز، نادیده گرفتن این حکم حکیمانه که “رهایی طبقه ی کارگر فقط با اتکا به قدرت خود طبقه ی کارگر حاصل می شود”،… از مقاله
جناب ” زیبا کلام ” ؛ لنین یا تروتسکی ؟!
– حزب ستاد فرماندهی طبقه کارگر است ( لنین )
– “رهایی طبقه ی کارگر فقط با اتکا به قدرت خود طبقه ی کارگر حاصل می شود”، ( تروتسکی )
با درود
به نظر من مقایسه فرمانده صفایی با کاسترو و همتراز دانستن این دو رهبر برجسته نقطه عطف مقاله جناب دکتر قراگوزلو به شمار میرود و قابل احترام است. طرح این موضوع نیازمند جسارت و شهامت در برابر طعنه های افراد بیکار است که عنقریب سر و کله شان پیدا خواهد شد.
زنده باد انقلاب کوبا
مانا باد یاد و خاطره سیاهکل
میترا ح
“….نادیده گرفتن پیوند با طبقه ی کارگر و غلبه ی گرایش مشی مسلحانه غیرتوده یی به جای سازماندهی طبقه ی کارگر، درک سطحی از جزوه ی “چه باید کرد” لنین و تکیه ی مطلق به عنصر پیشتاز، نادیده گرفتن این حکم حکیمانه که “رهایی طبقه ی کارگر فقط با اتکا به قدرت خود طبقه ی کارگر حاصل می شود”،… از مقاله
جناب ” زیبا کلام ” ؛ لنین یا تروتسکی ؟!
– حزب ستاد فرماندهی طبق کارگر است ( لنین )
– “رهایی طبقه ی کارگر فقط با اتکا به قدرت خود طبقه ی کارگر حاصل می شود”، ( ترتسکی )
درود
ضمن احترام به رفقای به خون خفته و درک شان، جایگاه و حد توانمندی آنان، این تحلیل گرانمایه به درستی به تجزیه وتحلیل بستری پرداخت که جنبش فدایی و حماسه ی سیاهکل از دل آن بیرون زد. بی آنکه قهرمان پروری و آتش بازی کمترین جایگاهی برای بزرگنمایی رفقای فدایی و آرمان والای این عزیزان داشته باشد.
با سپاس از دکتر قراگوزلو.
متاسفانه ارزیابی از طبقه کارگر ایران طی ۴۱ تا ۵۷ دقیق نیست. وقتی از طبقه کارگر ایران حرف میزنیم یادمان باشدکه این طبقه اولا دهه چهل شکل نگرفت و ثانیا کارگران تنها کارگر صنعت نفت نبودند و لایه های گوناگونی با فراوانی های خاص خود در درون طبقه وجود داشته است. به اعتبارسوابق شخصی در این حوزه اطلاعات نویسنده را ناکافی میدانم. البته به خودی خود مهم نیست اما وقتی پایه استدلال شکست یا پیروزی یک جنبش قرار میگیرد بسیار مهم است چرا که داده های نادرست تحلیل را دلبخواهی و باری بهر جهت میسازد. پیش از انقلاب تعداد سندیکاهای کارگری بسیار قابل توجه بوده است و البته آمارش هم قابل دستیابی است و مورخینی چون ایوانف که تاریخ نوین ایران را نگاشته است جنبش کارگری را هم بررسی نسبتا دقیقی کرده است. نمونه اش اعتصابات کارگری در همه مناطق و شهر ها ی کوچک و بزرگ صنعتی است که کاملا مستند و تا حد قابل قبولی پذیرفتنی است. بهر حال درجنبش فدایی مبارزان آن هم فعالان کارگری وجود داشتند که اتفاقا عضو سندیکاهم بوده اند
اگر اینطور که جنابعالی می فرمائید جنبش کارگری ایران بعد از اصلاحات ارضی و تشکیل طبقه کارگر از روستائیان مهاجر مملو از سندیکا و اتحادیه بوده و به قول شما اوضاع جنبش گل و بلبل بوده و حتی چریک های فدایی خود عضو این سندیکاها بوده اند پس اسلحه به دست گرفتن و به جنگل رفتن چه حکمتی داشته است جز نقض غرض. خب این رفقا در همان شهرها و میان کارگران می ماندند و چنان مبارزه می کردند که کارگران در آستانه انقلاب بهمن فریب رفسنجانی و بازرگان را نخورند.
شاید هم منظور جناب ساسان از فعالیت صدها سندیکا چیزی شبیه “فعالیت عنقلابی ” شوراهای اسلامی کار بوده است.
جناب رسولی اول بهتراست یاد بگیرید که درست نقد کنیدو حرف دروغ به کسی نسبت ندهید . من نه گفته ام آن دوران گل و بلبل بود و نه به نقد جنبش چریکی نشسته ام. و اما بعد. برخلاف تصور شما جنبش کارگری ایران از بدو پیدایش دورانی پر از فراز نشیب را طی کرده از اولین اتحادیه کارگری صنعت چاپ تا توسعه سندیکایی درسالهای ۲۰ تا ۳۲ . اتفاقا پس از آن با تجاوز به حقوق سندیکایی از سوی رژیم کودتا تا ۵۷ که خود بسیار تاریخ پیچیده ای دارد. این جنبش هیچگاه تعطیل نبوده است . خب بهتر است تاریخ بخوانید با دریافتی که از جنبش کارگری دارید نشان میدهد که یا کارگری نکرده اید و نمیدانید آجر روی آجر چیدن تا بنای یک تشکل را ساختن یعنی چه !و یا منزه طلب هستید و تنها فکر می کنید تشکل باید معیارهای شما را داشته باشد. بهر صورت به شما یادآور میشوم که بین وجود تشکل و شرایط خفقان استبداد و انسداد سیاسی نمی توان رابطه ای خطی برقرار کرد.بنظرم بهتر است پیش از قضاوتی مطلبی را که می خوانید درست هضم کنید .ضمنا انقلاب درسته نه «عنقلاب»