در خاطرَم نمانده بِجز ردّ یک سفر
از بودنَم نمی دهد آنجا کسی خبر
بر روشنای پرده ی رنگین شیشه یی
می بینم آنچه هست بیادم از آن گُذَر
چون سایه روشنی همه جا در خیال ِ من
پیداست واژه های غریبانه دَر بِدَر
همراه باد می رسد از راه های دور
بویی زِ کُهنِگی که از آن نیست تازه تر
آیا چگونه ره بِبَرَم پای خسته را
در پیچ پیچِ اینهمه اوهام ِ بی ثَمَر
پنداشتم که می روَد و می بَرَد مرا
از انتهای این شب ِ لغزنده تا سحر
غمباد ِ مرگِ چلچِله یی در گلوی من
مانند آتشی به اجاق است شعله وَر
گامی به پیش می نَهم و از فراز آن
پیداست انتها و سر آغاز ِ این سَفَر
یازدهم ژانویه کُرُنایی ۲۰۲۱