یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۸) – دارم به همه ی غیرعادی ها عادت می کنم

مردان در رفح، جنوب غزه، ظروف پلاستیکی را با آب پر می کنند. عکس: محمد عابد/ خبرگزاری فرانسه/ گتی ایماژ

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله است، او خاطرات زندگی روزمره اش در زیر بمباران ها در غزه را روایت می کند. جستجوی مداوم برای آب؛ رفتن به یک خیاطی، انفجاری مهیب، حس آزار دهنده ی عادت کردن به چیزهای غیرعادی. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

یکشنبه ۲۲ اکتبر

ساعت ۸ صبح، آب آشامیدنی نداریم. تا دیشب خانواده میزبان می گفتند به دنبال راه حل هستند. امروز صبح متوجه شدم پنج بطری که دیشب داشتند خالی است. آنها یکی از دو بطری آبی را که ما هنوز داریم می خواهند.

پدربزرگ با تامین کننده آب صحبت می کند. طوری صحبت می کند که انگار پدری است در بستر مرگ و به پسرش که در خارج از کشور است التماس می کند به خانه بیاید و برای آخرین بار او را ببیند. تامین کننده آب به او قول می دهد فردا یا پس فردا بیاید.

واقعا نگران می شوم، دنبال راه حل می گردم. با تمام رانندگانی که در غزه می شناسم تماس می گیرم تا ببینم آیا کسی می تواند برای ما آب بیاورد. برای گربه ها هم به غذا نیاز داریم.

اگر کسی به من می گفت روزی برای آب و غذای گربه (و تحویل آنها در خانه) باید همان قیمتی را بپردازی که برای یک قطعه جواهر و یا طلا می پردازی، باور نمی کردم.

آب را تحویل می گیریم، غذای گربه هم داریم. فعلا حالمان خوب است.

ساعت ۱۰ صبح، بوی سوختگی می آید. زنی که در طبقه پایین زندگی می کند، هیزم می سوزاند تا برای شستشوی فرزندانش مقداری آب بجوشاند.

به کسانی فکر می کنم که در مدارس و بیمارستان ها سرپناهی پیدا کرده اند، اما در مورد بهداشت چه می کنند؟ یک فرد عادی باید روزی یک بار صورت خود را بشوید، دندان های خود را مسواک بزند و آب بر تن خود بریزد. چند روز است که آن بچه ها خود را نشسته اند؟ در مورد زنان چطور؟ آیا نوار بهداشتی در صورت پریود شدن دارند؟ حتی اگر آب وجود داشته باشد، آیا حریم خصوصی کافی وجود دارد؟

دوست خواهرم که با خانواده اش در یکی از مدارس اقامت دارد به او گفت که مادر دیابتی اش رنج می برد. او به دلیل دیابت نیاز زیادی به توالت رفتن دارد. آنها با خانواده ای که در مجاورت مدرسه زندگی می کنند صحبت کردند و از آنها اجازه گرفتند تا در صورت نیاز مادرش به خانه ی آن ها برود. دوست خواهرم می گوید: «این تحقیر آمیز است».

تلفنم را چک می‌کنم، به من چیزی را که یک ماه پیش یادداشت کرده ام، یادآوری می کند: برای پیگیری به پزشک مراجعه کنم! من هنوز ایستاده ام، اما سلامتی ام رو به وخامت است. احساس خستگی مداومی را دارم که حاضر نیست مرا رها کند. تمام تلاشم را می کنم تا داروها را به موقع مصرف کنم.

آوارگان در حیاط مدرسه UNRWA در خان یونس، در جنوب غزه، آب آشامیدنی بر می دارند. عکس: محمود همس/ خبرگزاری فرانسه/ گتی ایماژ

ظهر، به یک خیاط نیاز دارم. یک شلوارک دارم که درز ان پاره شده است. زیپ جیبش هم خراب شده است. به زیپ نیاز دارم تا کیف پولم را داخل جیبم نگه دارم که اگر شب مجبور به دویدن شدم، نگران افتادن و گم شدن آن نباشم.

با احمد نزد دو خیاط می رویم، هر دو مغازه تعطیل است. از مردی می پرسیم آیا کسی در دسترس است، او به مغازه کوچکی اشاره می کند که درهایش کمی باز است. در آنجا، زنی را پیدا می کنیم. او اینجا کار نمی کند. در خانه اش آب ندارد، فرزندانش لباس های کثیف خانواده را آورده اند تا آنها را اینجا بشوید. یک سطل بزرگ آب و کف با لباس هایی که توی آن است را آن جا می بینم.

وقتی از او می‌پرسم آیا می‌تواند به ما کمک کند، مردد است، عینکش شکسته است. می گوید: «مطمئن نیستم بتوانم بدون عینک کار خوبی انجام دهم. به او می گویم که در حال حاضر، تنها چیزی که نیاز دارم این است که شلوارکی بپوشم بدون پارگی در فاق. او با حوصله شروع به خیاطی می کند. به دنبال نخی می گردد که با رنگ شلوارک هماهنگ باشد. به او می گویم، اهمیتی ندارد، هر رنگی که می خواهد باشد.

در حال کار است که یک انفجار بزرگ رخ می دهد. بچه ها شروع به گریه می کنند و ما می ترسیم. شلوارک را برمی دارم و به او می گویم خوب است، همین کافی است. قاطعانه از گرفتن دستمزد امتناع می کند. دعا می کند که من و احمد سالم به خانه برسیم. احمد آنقدر ترسیده که حتی نمی تواند راه برود. چند دقیقه منتظر می مانیم تا بتوانم به خواهرم پیغام بفرستم که زنده ایم. راه می افتیم.

ساعت ۶ بعدازظهر؛ وحشت دارم، نه به خاطر اتفاقات اطرافمان، بلکه به خاطر عادت کردن به آن ها. اشتهای از دست رفته به من برگشته است. حالا، زیر بمباران، به این فکر می کنم که ناهار چه خواهیم داشت.

به کارهایی فکر می کنم که فردا، پس فردا و یک هفته دیگر باید انجام دهم، و این را با وضع کنونی خودم به عنوان تنها وضعیت ممکن می‌پندارم. به نبود حریم خصوصی، عدم رعایت استانداردهای بهداشتی بالا، عدم تحرک و احساس عدم امنیت عادت کرده ام.

چه خبر است؟ آیا امر غیرعادی عادی می شود؟ آیا این تمام چیزی است که لازم است؟ دو هفته بدبختی و من شروع کرده ام به عادت کردن؟ مثل عادت کردن به زندگی در تاریکی و فراموش کردن همه رنگ های دیگر است. آیا نمی توانم به یک رنگ فکر کنم و منتظر دیدنش باشم؟

ساعت ۹ شب، خواهرم می گوید صبح یک پرنده کوچک را دیده است که پشت پنجره نشسته بود. سفید بود با منقاری نارنجی. به خودم می گویم این یک نشانه است… من نارنجی را دوست ندارم، اما نارنجی یک رنگ است، پس به نارنجی فکر می کنم.

https://akhbar-rooz.com/?p=222215 لينک کوتاه

1.5 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x