یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۱۷) – موهایی که در عرض یک ماه سفید شدند

مردی پس از حمله هوایی اسرائیل در نزدیکی اردوگاه آوارگان مغازی در غزه گوش خود را به زمین چسبانده تا نشانه های حیات را در زیر آوار بشنود. عکس: یاسر قدیه/ خبرگزاری فرانسه

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، از زندگی روزانه در زیر بمباران ها در غزه روایت می کند. تلفات جانی که سال‌ها زندگی مردم غزه را ربوده است، کسانی که جواهرات خانوادگی را برای خرید نان می‌فروشند، و گربه نجات‌یافته‌اش جکی که اکنون به جک تغییر نام داده است. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

یکشنبه ۵ نوامبر

ساعت ۵ صبح. جکی، گربه خون آلود و بیهوشی که دیروز پیدا کردم، شب را پشت سر گذاشت. ما نخوابیدیم. او را در جعبه ای که برای مانارا تهیه کرده بودیم، گذاشتیم. سخت نفس می کشید. او را گرم نگه داشتیم و خواهرم به او آب داد. اصلا فکر نمی کردم زنده بماند.

جکی را داخل ساک گربه می گذارم و ساعت ۹:۱۵ راه می افتم تا ساعت ۱۰ به کلینیک دامپزشکی برسم. چند نفر همراه با حیوانات خانگی شان جلوتر از من هستند. شایع ترین شکایت این است: “گربه من تقریباً یک هفته است که چیزی نخورده است و پرخاشگر شده و قبلا هرگز این اتفاق نیفتاده بود.”

دکتر توضیح می دهد که آوراگی به این معنی است که آنها از محل آسایش خود دور شده اند. همچنین در مکان‌های آوارگان، چه خانه و چه مدرسه، حداقل ۳۰ تا ۴۰ نفر هستند و همه می‌خواهند با گربه بازی کنند، به همین دلیل آنها دچار استرس می شوند.

دکتر جکی را معاینه می کند و می گوید وضعیت بحرانی است. تاکنون چشمانش را باز نکرده و در حالتی شبیه به کما است. دکتر سه واکسن به او می زند و می گوید باید آب و مکمل غذای مایع بچه ها را به او بدهیم و هر دو تا سه ساعت یکبار از سرنگ استفاده کنیم.

می پرسم: “زنده خواهد ماند؟” 

دامپزشک می گوید: «همه چیز به روزهای آینده بستگی دارد. به هر حال، شما باید حداقل دو روز تزریقات او را انجام دهید.”

کمی امیدواریم. جکی مذکر است، از این به بعد او را جک می نامیم.

۱۱:۳۰ صبح. در راه بازگشت، با مردی آشنایی ملاقات می کنم و از طرز نگاه او شوکه می شوم.

او با توجه به نگاه های حیرت زده ی من می گوید: “موهای من، درسته؟”

“من متاسفم اما … “

“می دانم – خاکستری شد! در عرض سه هفته، دقیقاً همینطور.»

من او را یک ماه پیش دیده بودم. موهای خاکستری کمی داشت. اما الان بیشتر موهایش خاکستری است! بعداً با یکی از دوستانم صحبت کردم. او می گوید همین اتفاق برای برادرش افتاده است. آیا استرس، ترس و غم در عرض یک ماه موهای سر را سفید می کند؟ اگر به اینترنت سریع دسترسی داشتم، حتما این موضوع را در گوگل جستجو می کردم.

این است که این بار چین و چروک هایی به صورت ما اضافه شده است. در مورد خودم، خطوط زیر چشمانم سیاه شده و لکه هایی به وجود آمده است. برای اولین بار است که رگ های پایم مثل رگ های پیرمردها بیرون زده است. تجربه فعلی، سال های زیادی از زندگی ما در گذشته و حتما در آینده را گرفته و خواهد گرفت. چند سال دیگر را از به این ترتیب از دست خواهیم داد؟

ساعت ۱۲:۳۰ بعد از ظهر. از باز شدن یک جواهر فروشی تعجب می کنم. چه کسی این روزها جواهرات می خرد؟ آیا این جواهرفروشی با هزاران نفری که در خیابان ها هستندد امنیت دارد؟ می شنوم که دو نفر در مورد آن صحبت می کنند و صاحب جواهراتی را به هم نشان می دهند. می گویند: او طلا نمی فروشد، طلا می خرد.

مردم پول ندارند و تنها راه زنده ماندن برخی از آنها فروش جواهراتشان است. چه زمانی بهتر برای خرید این قطعات با قیمت ارزان؟ نسبت به کل وضعیت احساس وحشتناکی دارم، با این حال ته دلم خوشحالم که برخی ها امکانی برای فراهم آوردن پول دارند، حتی اگر مجبور شوند جواهرات خود را بفروشند.

دوستم تماس می گیرد تا حالم را بپرسد. داستان همسایه‌اش را برایم تعریف می کند. خانواده‌اش به جنوب رفتند. او با پدر پیرش در آپارتمانشان در شهر غزه ماند. به سختی می توانند از هم خبر بگیرند. وضعیت سلامتی پدرش رو به وخامت می رود. وحشتی که آنها با آن روبرو هستند غیرقابل باور است. غذا و آب کافی ندارند. اعضای خانواده‌اش اینجا هر ثانیه دور از او می‌میرند.

ساعت ۵ بعدازظهر. بعد از شرح این خاطرات وحشتناک، با هم در مورد وضعیت فعلی گفتگو می کنیم. او نگران همه افرادی است که به مناطق خود باز می گردند اما بی خانمان می شوند. برای کسانی نگران است که باید هزاران دلار خرج کنند تا خانه های خود را با حداقل استانداردهای زندگی تعمیر کنند. از ناراحتی های عاطفی صحبت می کند که هر غزه ای باید با آن دست و پنجه نرم کند.

دوستم خوش بین است. فکر می کند به زودی این کابوس تمام می شود. من این خوش بینی را ندارم. از آن چه می بینم، می شنوم و دور و برم می گذرد فکر می کنم زمان بسیار طولانی تری این وضعیت ادامه خواهد یافت.

ساعت ۹ شب. ما دوباره ارتباط خود را از دست می دهیم. به جهنم! مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم.  ما کرامت، زندگی، خاطراتمان را از دست داده‌ایم… نداشتن ارتباط و اینترنت که دیگر مشکل بزرگی نیست.

شعری را به یاد می آورم که یک بار از سابرینا بنایم در کتاب افسردگی و دیگر ترفندهای جادویی اش خوانده بودم. او می گوید:

با غم دستش را گرفتم / زیر دوش ترانه هایش را خواندم، ناهار به او دادم / و زود خواباندمش

آیا این همان چیزی است که دوست من و دیگران فکر می کنند؟ غم و اندوه خود را زود فراموش کنند تا بتوانند مدتی با امید زندگی کنند؟ اگر غم و اندوه را هم زود فراموش کنم، ترس را جه کنم؟ خستگی را چطور؟

من هنوز در فاز یک یا شاید فاز صفر غم هستم. هنوز سعی می کنم با آن رو در رو شوم و به “او” بگویم که او را می بینم. برای درک میزان غم و اندوهم، هنوز راه درازی در پیش دارم.

اگر از این وضعیت خارج شویم، می خواهم برای مدت طولانی غمگین بمانم. غمم را حس کنم، آن را به یاد بیاورم. و بعد شاید سعی کنم به زندگی ام یا آنچه از آن باقی مانده است ادامه دهم.

https://akhbar-rooz.com/?p=223376 لينک کوتاه

1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x